روانشناسانه



گلدان

مردی که به دنبال بلیط قطارش بود تا آن را از چنگال باد در آورد محکم به دختر جوان خورد و گلدان شیشه ای که هدیه مادربزرگ تازه فوت شده اش بود از دستش افتاد روی زمین و هزار تکه شد. دختر جوان که بر اثر برخورد تعادلش را از دست داده بود و نقش زمین شده بود به تکه های گلدان نگاه کرد و بی توجه به افرادی که دور و برش بودند مثل بچه ها شروع کرد به زار زدن.
مرد جوان شرمنده و ناراحت از بی توجهی اش کنار وی نشست و بلیطش که حالا باد آن را روی ریل ها گذاشته بود را فراموش کرد. همانطور که باد آن را فراموش کرد و دست از وزیدن برداشت.
مرد جوان بازوی دختر را گرفت تا او را از زمین بلند کند. دختر جوان دستش را رد کرد و گریه اش طولانی تر شد.
مرد جوان در حالی که عذر خواهی می کرد گفت که هر چقدر پولش باشد می پردازد. که ناگهان دخترک گریه نکرد و آرام سرش را بلند کرد و به مرد نگاه کرد. مرد خیال کرد که حرفش به مذاق دختر خوش آمده و کمی در دلش شاد شد.
دختر جوان میخواست ببیند این جوان گستاخ کیست که درک نمیکند هیچ آدمی اینهمه گریه را برای یک گلدان معمولی نمیکند.
ناگهان نگاهشان به هم گره خورد. گویی صد سال است همدیگر را میشناسند. دخترک گلدان را فراموش کرد و مرد هم همه چیز را.
اینکه باید حتما سوار این قطار میشد. اینکه اگر سوار نمیشد و زود به محل کارش نمیرسید اخراج می شد. و این آخرین فرصتش بود تا سر وقت برسد.

یک ساعت بعد هر دو در کافه ای بودند و در حالی که دست هم را گرفته بودند با هم صحبت می کردند و می خندیدند.


ادامه دارد.


یادداشت

بماند که اینهمه روانشناسی خوندم با دل و جون ولی پول ندارم مطب بزنم. سر همین قضیه اومدم تو یک شرکتی که کاملا بی ربقطه به رشته ام دارم کار میکنم با ماهی یکو هفتصد و پولی که میاد جمع نمیشه. و اینها بماند.

بماند که حالا خودمو راضی می کنم که پسر خیلیا هستن که کار ندارن. امنیت روانی که سر ماه ی حقوقی ریخته میشه براشون رو ندارن. بماند.

بماند که باز میگم عوضش کاری که می کنم نیاز به مهارت هایی داره که من اگه این رشته رو نخونده بودم بلد نبود.

بماند که با این وضع مزخرف کشور امیدی به اینکه با در آمد خودم بتونم زمینی بگیرم و خونه ای بسازم و ندارم.


بماند که بماند که بماند.


ولی از حق نگذریم وضعم خوبه. ی پولی در میارم و چیزای واجبی که باید داشته باشم و دارم. بحث شکر و ناشکریش نیست که اعتقادی بهش ندارم. بحث اینه که آدم باید بشینه دو دو تا چهار تا کنه ببینه حال دلش خوبه یا نه. من که فعلا حال دلم خوبه. وقتی به چیزایی که دارم فک میکنم. وقتی مقایسه می کنم خودمو با هم سن هام. میبینم خیلی هم جلوئم دخترم چند وقت دیگه قراره به دنیا بیاد. خب چی از این بهتر؟ زنم رو دوس دارم و اونم منو دوس داره. خب چی از این بهتر؟ ی سقفی بالا سرمه، هرچند اجاره ایه ولی خب بازم هست. خب چی از این بهتر؟ خانواده ام پشتم ان. خانواده خانمم پشتم ان. خب چی از این بهتر؟

به درک که مملکتو آب میبره بذار بیاد منم ببره. حد اقل اینکه کل زورشونو زدن حال ما رو بد کنن و ما هم گرفتیم به ی ورمون گفتیم به درک، خب چی از این بهتر؟!


مادر

هنوز زمانی از تنها شدنش نگذشته بود که دلش برای ویکتور تنگ شد.

گویی مرگ مادر بزرگش هم مثل زندگی اش از او حمایت می کرد. حالا حتی بیشتر از قبل برای مردن او ناراحت بود. گلدان که اهمیتی نداشت. وقتی صاحب گلدان مرده.

آه ویکتور» با صدای ناله مانندش به خودش آمد و دید که خیلی وقت است نشسته و به ویکتور و گلدان مادر بزرگش فکر میکند.

مارگاریتا؟» صدای مادرش بود. بیا ببین برای این یکشنبه چی میخوای بپوشی؟» قرار بود یکشنبه در کلیسا به یاد مادر بزرگش باشند و تقریبا مراسم یکشنبه به خانواده آنها تعلق داشت. باید بهترین لباس ها را می پوشید.

یادش آمد که به ویکتور نگفته. از جایش بلند شد و کلاه سبز پسته ای اش را برداشت و از پله ها پایین رفت. به مادرش که با تعجب به اون نگاه میکرد گفت بعدا در موردش فکر خواهد کرد. مادرش گفت یکساعت هم نشده که برگشتی! کجا داری میری؟»

بیرون، پیش ویکتور» مادرش که برای اولین بار این اسم را می شنید گفت ویکتور کیست؟ که جواب شنید تازه با هم آشنا شدیم» و صورت مادرش را بوسید و بیرون جهید.

مادرش فریاد زد که مراقب خودش باشد و لبخندی بر لبانش نقش بست.

در را که مارگاریتا باز گذاشته بود، بست و به سمت کلیسای کوچک گوشه خانه آمد. عش را از روی طاقچه برداشت و با بغض نگاه کرد. مادرش مهربان ترین زنی بوده که میشناخته. در دلش از خود پرسید که آیا او هم برای مارگاریتا مادر خوبی بوده؟


ادامه دارد.


یادداشت

باشه آقا باشه

گفته بودی هرکاری بگی باید بگیم چشم. ولی دیگه بیل بزنیم و سیمان تو کیسه کنیم؟

حاجی انصافا عنوان استخدامی ما این نیستا

حالا ما که بیلم زدیم و تو کیسه پر هم کردیم. ولی فقط چون بار اوله و نمیخوام بار اول نه بیارم که بگی نق نقو ام. ولی آخرین بارمه حالا از من گفتن. میدونی که میتونم ی جوری نه بیارم که تو شرمنده بشی خیر سرم روانشناسم.

همون خیر سرم!


گلدان

مردی که به دنبال بلیط قطارش بود تا آن را از چنگال باد در آورد محکم به دختر جوان خورد و گلدان شیشه ای که هدیه مادربزرگ تازه فوت شده اش بود از دستش افتاد روی زمین و هزار تکه شد. دختر جوان که بر اثر برخورد تعادلش را از دست داده بود و نقش زمین شده بود به تکه های گلدان نگاه کرد و بی توجه به افرادی که دور و برش بودند مثل بچه ها شروع کرد به زار زدن.
مرد جوان شرمنده و ناراحت از بی توجهی اش کنار وی نشست و بلیطش که حالا باد آن را روی ریل ها گذاشته بود را فراموش کرد. همانطور که باد آن را فراموش کرد و دست از وزیدن برداشت.
مرد جوان بازوی دختر را گرفت تا او را از زمین بلند کند. دختر جوان دستش را رد کرد و گریه اش طولانی تر شد.
مرد جوان در حالی که عذر خواهی می کرد گفت که هر چقدر پولش باشد می پردازد. که ناگهان دخترک گریه نکرد و آرام سرش را بلند کرد و به مرد نگاه کرد. مرد خیال کرد که حرفش به مذاق دختر خوش آمده و کمی در دلش شاد شد.
دختر جوان میخواست ببیند این جوان گستاخ کیست که درک نمیکند هیچ آدمی اینهمه گریه را برای یک گلدان معمولی نمیکند.
ناگهان نگاهشان به هم گره خورد. گویی صد سال است همدیگر را میشناسند. دخترک گلدان را فراموش کرد و مرد هم همه چیز را.
اینکه باید حتما سوار این قطار میشد. اینکه اگر سوار نمیشد و زود به محل کارش نمیرسید اخراج می شد. و این آخرین فرصتش بود تا سر وقت برسد.

یک ساعت بعد هر دو در کافه ای بودند و در حالی که دست هم را گرفته بودند با هم صحبت می کردند و می خندیدند.


ادامه دارد.


آرامگاه

-         ما پیروز شدیم

فریاد همه ی سربازان، یکصدا، طوری که گویی دیگر به حنجره خود اهمیت نمی­دادند که این حجم از صوت را شاید نتواند تحمل کند، و یکجا بیرون پرت شود.

بوی دود همه جا را گرفته بود، دود و خون، بعضی ها دست یا پایشان را از دست داده بودند و بعضی ها کور شده بودند، و البته بعضی هم مرده بودند. آن هم نه مرگی ساده، مرگی دردناک. میدانی این حجم خون ریزی تو را خواهد کشت، ولی از شدت درد می خواهی با تفنگت به سر خود شلیک کنی تا از دردت کم شود. البته این فقط خواسته ی فرد در حال مرگ نبود، تا همین چند ساعت پیش خیلی ها از ترس مرگ دردناک آرزوی مرگ می کردند. از آسمان آتش میبارید و هر لحظه از تعداشان کم می­شد. می­ دانستند که یکی یکی نوبت آن ها هم می رسد. درست مانند زندگی عادی که می دانی تو هم خواهی مرد، ولی با این تفاوت که مطمئن نیستی دردناک باشد، و یا اینکه ممکن است همین حالا تکه تکه شوی.

-         ما پیروز شدیم

تعریف سربازان از پیروزی هر چه می خواهد باشد، سرباز تنهای قصه ی من، این را پیروزی نمی­بیند. حداقل برای خودش. پیروزی اصلی نصیب بزرگانی شده که رنگ این جنگ را هم ندیدند. فقط آن دو نفر که به خاطر مشکلاتشان حکم مرگ اینهمه سرباز را امضا کرده اند! و حال اینهمه کشته به خاطر حرص و طمع آن ها. حال فقط می توان گفت آن دو به دعوای کودکانه شان پایان دادند. و بازی ما تمام شد. و باید به جعبه شطرنجما بازگردیم.

سرباز تنهای قصه من، سالم بود. حد اقل جسمش که سالم بود. البته تا یک دقیقه بعد از فریاد پیروزی.

چون در نهایت

تفنگش را برداشت

و به سمت سر خود شلیک کرد.

-         ما پیروز شدیم و روحمان را شکست دادیم.


هویت

همه ما وقتی کوچکتر بودیم به پدر و مادرمون نگاه میکردیم و میدیدیم چقدر دارن زحمت میکشن. دو تا آدم بزرگ رو میدیدیم و دنیامون اونا بودن. پدرمون یک قهرمان بود و مادرمون مهربون ترین موجود روی زمین.

وقتی که به سن بلوغ میرسیم شروع میکنیم مثل بزرگترها فکر کردن. به قول پیاژه تفکر انتزاعی توی ما شکل میگیره. این تفکر انتزاعی یعنی میتونیم انتزاع کنیم. میتونیم توی ذهنمون یک دنیا بسازیم و توش فکر کنیم. به آینده. به احتمالات. حالا این وسط یکسری افکار میاد سراغمون.اینکه خانواده ما یکی از میلیونها خانواده یا بیشتر دور و برمونه. و اون سوپرمن و اون یار مهربانمون تو نظرمون کمرنگ تر میشن. در مورد این توی پست های آینده بیشتر حرف میزنم. فکر های دیگه ای که میاد سرامون مثل این فکره که ما هم بزرگ میشیم، ما هم داریم وارد اجتماع میشیم، و و قتی نگاه میکنیم به پدر و مادرمون طبیعتاً یا آدم زرنگی رو میبینیم که گلیمشو کشیده از آب بیرون. یا آدم ضربه خورده ای رو میبینیم که هشتش گروی نهشه. این فرق نداره. مهم ترسیه که توی دل ما میافته. من چطوری دووم بیارم؟!!»

اینه که کم کم یا به فکر کار میافتیم و اینکه توی ایران از درس به جایی نمیشه رسید و. یا میشینیم درس میخونیم و میگیم یک درصدی از افرادی که درس میخونن موفق نمیشن که من جزو اونا نیستم. اما یک عده هستن که هیچ کاری نمیکنن.

افکارشون بزرگه ولی توی عمل متاسفانه هیچ ابزاری ندارن که بهشون تکیه کنن. این افراد یا گول حاشیه ها رو میخورن که یکشبه پولدار شن و موفق. یا از ترسشون فلج میشن و کاری نمیکنن. چون فکر میکنن هیچ وقت نمیشه به اون چیزی که میخوان برسن و هدفی توی تلاش نمیبینن. این افراد بهتره با روانشناس م کنن. زودتر قبل از اینکه سنشون بره بالا و عمرشون هدر بره هدف گذاری رو یاد بگیرن. با ترسشون مقابله بشه و بتونن گلیمشون رو از آب بکشن بیرون. به قولی میشه گفت: باید بذارن رو دو و روانشناس هلشون بده تا استارت بخورن.

احمد قادری

روانشناس درمانگاه امام خمینی رفسنجان

برای دیدن مطالب بیشتر فالو کنید»


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها