گلدان

مردی که به دنبال بلیط قطارش بود تا آن را از چنگال باد در آورد محکم به دختر جوان خورد و گلدان شیشه ای که هدیه مادربزرگ تازه فوت شده اش بود از دستش افتاد روی زمین و هزار تکه شد. دختر جوان که بر اثر برخورد تعادلش را از دست داده بود و نقش زمین شده بود به تکه های گلدان نگاه کرد و بی توجه به افرادی که دور و برش بودند مثل بچه ها شروع کرد به زار زدن.
مرد جوان شرمنده و ناراحت از بی توجهی اش کنار وی نشست و بلیطش که حالا باد آن را روی ریل ها گذاشته بود را فراموش کرد. همانطور که باد آن را فراموش کرد و دست از وزیدن برداشت.
مرد جوان بازوی دختر را گرفت تا او را از زمین بلند کند. دختر جوان دستش را رد کرد و گریه اش طولانی تر شد.
مرد جوان در حالی که عذر خواهی می کرد گفت که هر چقدر پولش باشد می پردازد. که ناگهان دخترک گریه نکرد و آرام سرش را بلند کرد و به مرد نگاه کرد. مرد خیال کرد که حرفش به مذاق دختر خوش آمده و کمی در دلش شاد شد.
دختر جوان میخواست ببیند این جوان گستاخ کیست که درک نمیکند هیچ آدمی اینهمه گریه را برای یک گلدان معمولی نمیکند.
ناگهان نگاهشان به هم گره خورد. گویی صد سال است همدیگر را میشناسند. دخترک گلدان را فراموش کرد و مرد هم همه چیز را.
اینکه باید حتما سوار این قطار میشد. اینکه اگر سوار نمیشد و زود به محل کارش نمیرسید اخراج می شد. و این آخرین فرصتش بود تا سر وقت برسد.

یک ساعت بعد هر دو در کافه ای بودند و در حالی که دست هم را گرفته بودند با هم صحبت می کردند و می خندیدند.


ادامه دارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها