یادداشت

بماند که اینهمه روانشناسی خوندم با دل و جون ولی پول ندارم مطب بزنم. سر همین قضیه اومدم تو یک شرکتی که کاملا بی ربقطه به رشته ام دارم کار میکنم با ماهی یکو هفتصد و پولی که میاد جمع نمیشه. و اینها بماند.

بماند که حالا خودمو راضی می کنم که پسر خیلیا هستن که کار ندارن. امنیت روانی که سر ماه ی حقوقی ریخته میشه براشون رو ندارن. بماند.

بماند که باز میگم عوضش کاری که می کنم نیاز به مهارت هایی داره که من اگه این رشته رو نخونده بودم بلد نبود.

بماند که با این وضع مزخرف کشور امیدی به اینکه با در آمد خودم بتونم زمینی بگیرم و خونه ای بسازم و ندارم.


بماند که بماند که بماند.


ولی از حق نگذریم وضعم خوبه. ی پولی در میارم و چیزای واجبی که باید داشته باشم و دارم. بحث شکر و ناشکریش نیست که اعتقادی بهش ندارم. بحث اینه که آدم باید بشینه دو دو تا چهار تا کنه ببینه حال دلش خوبه یا نه. من که فعلا حال دلم خوبه. وقتی به چیزایی که دارم فک میکنم. وقتی مقایسه می کنم خودمو با هم سن هام. میبینم خیلی هم جلوئم دخترم چند وقت دیگه قراره به دنیا بیاد. خب چی از این بهتر؟ زنم رو دوس دارم و اونم منو دوس داره. خب چی از این بهتر؟ ی سقفی بالا سرمه، هرچند اجاره ایه ولی خب بازم هست. خب چی از این بهتر؟ خانواده ام پشتم ان. خانواده خانمم پشتم ان. خب چی از این بهتر؟

به درک که مملکتو آب میبره بذار بیاد منم ببره. حد اقل اینکه کل زورشونو زدن حال ما رو بد کنن و ما هم گرفتیم به ی ورمون گفتیم به درک، خب چی از این بهتر؟!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها