مادر

هنوز زمانی از تنها شدنش نگذشته بود که دلش برای ویکتور تنگ شد.

گویی مرگ مادر بزرگش هم مثل زندگی اش از او حمایت می کرد. حالا حتی بیشتر از قبل برای مردن او ناراحت بود. گلدان که اهمیتی نداشت. وقتی صاحب گلدان مرده.

آه ویکتور» با صدای ناله مانندش به خودش آمد و دید که خیلی وقت است نشسته و به ویکتور و گلدان مادر بزرگش فکر میکند.

مارگاریتا؟» صدای مادرش بود. بیا ببین برای این یکشنبه چی میخوای بپوشی؟» قرار بود یکشنبه در کلیسا به یاد مادر بزرگش باشند و تقریبا مراسم یکشنبه به خانواده آنها تعلق داشت. باید بهترین لباس ها را می پوشید.

یادش آمد که به ویکتور نگفته. از جایش بلند شد و کلاه سبز پسته ای اش را برداشت و از پله ها پایین رفت. به مادرش که با تعجب به اون نگاه میکرد گفت بعدا در موردش فکر خواهد کرد. مادرش گفت یکساعت هم نشده که برگشتی! کجا داری میری؟»

بیرون، پیش ویکتور» مادرش که برای اولین بار این اسم را می شنید گفت ویکتور کیست؟ که جواب شنید تازه با هم آشنا شدیم» و صورت مادرش را بوسید و بیرون جهید.

مادرش فریاد زد که مراقب خودش باشد و لبخندی بر لبانش نقش بست.

در را که مارگاریتا باز گذاشته بود، بست و به سمت کلیسای کوچک گوشه خانه آمد. عش را از روی طاقچه برداشت و با بغض نگاه کرد. مادرش مهربان ترین زنی بوده که میشناخته. در دلش از خود پرسید که آیا او هم برای مارگاریتا مادر خوبی بوده؟


ادامه دارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها